ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زندگی! سلام...

دختر سه ماه و یکروزه شد امروز، من هم!

خواهرم از قم برای خواهر پا به ماهش داروهای گیاهی سودابر و مفرح فرستاده بود، از یک ماه و نیم پیش سودابرها را شروع کردم، دوست ندارم دلیل این رهایی ام از آنچه همه عمر بودم را بگذارم پای داروها، ولی احتمالا" یکی از دلایلش همین است، دلیل دیگرش دست و پنجه نرم کردن روح و روانم با زندگی در عصر کروناست، شاید ابتلای به دیابت و نزدیک تر شدن ذهنم به کهولت و فصل بیماری، شاید نزدیکتر شدن به سال هزار و چهارصد و چهل سالگی ام!

هرچه هست خوشحالم ازش، چون بشدت دارم پوست می‌اندازم، بشدت عاشق زندگی ام، عاشق رنگ ها، عاشق رژهای پررنگ و سرخ و بنفش، عاشق زن بودنم! 

این روزها می گذارم به پای حضور باران اما فکر می کنم آن روی سکه زندگی، آن روی بدخطی های سرنوشت، آن روی سیاه بودن ها در حال رو نمودن است، من دارم تبدیل به انسان جدیدی می شوم، انسانی از نو متولد شده، انسانی که تمام تلاشش بر این است که برای خود شادی بیافریند، انسانی که از ته دل آرزو می کند چهل سال دوم زندگی اش را شاد باشد، بی غم، بی سودا....

بیش از پنج سال از زندگی ام در ملبورن می گذرد و من تازه می فهمم زندگی در عافیت و آسایش چه رنگی دارد، من همیشه شاکر خدا بوده ام اما شاید بیشترش بخاطر طرز تربیتم بوده است و کمتر از ته دلم، خیلی وقت هایش کنایه ای به خدا، اما این روزها از ته دل ازش تشکر می کنم، که گرچه دیر، اما چه خوب به من نشان داد و می دهد که می شود مثل خیلی از آدم های دیگر که همیشه فکر می کردم چه بی خودی خوشحالند، خوشحال بود بی هیچ دلیل و به هزار دلیل، دلایلی که تمام عمرم پشت هزار درد بی درمان ذهنم، پشت هزار نهفتنی و نگفتنی های قلبم گم می شد.

این روزها زندگی را نفس می کشم، و شادمانی  را به آغوش می کشم تنگ و سخت. این روزها هم آغوش نشاطم، در من زن نزدیک به چهل ساله ی شادی متولد شده است، زنی که مادر دو فرزند است، زنی که تمام عمر دلواپس بود، همه زندگی اش نگران، حالا با خودخواهی تمام فقط می شنوم و رد می شوم، با خودخواهی تمام می بینم و نمی گریم، شاهدم و می گذرم، هر بار به خودم رجوع می کنم و هر دفعه حالم را می پرسم در جواب می شنوم، عالی ام و عالی تر خواهم بود، برای اولین بار است که اینگونه عاشق زندگی هستم....

همین امروز بعدازظهر با همسرم صحبت می کردم و می گفتم یک عمر سوگواری کردم و یک عمر دردمند بودم، دردهایی که هیچکس جز خانواده ام نمی دانند، چیزهای ننوشتنی، حرفهای نگفتنی، حقایقی که دل سنگ را خرد می کند، چه می دانی اسکیزوفرنی چه دردی است؟؟؟ کسی چه می داند بیماری لاعلاج و بی آبروی اچ آی وی چطوری هضم می شود؟؟؟ فقط از یتیمی نوشته ام و تنها از فقر گفته ام، از دربدری برادر و رفتن زودهنگامش گفته ام، اما از اعتیاد نه! از بزرگ شدن بچه های طلاق روی دست های نوجوانم گفته ام از رسوایی نه، از سختی هضم متفاوت بودن خواهر کافر گفته ام از تنهایی اش نه!

نگفته ام و نمی گویم، اما دیگر هم نمی خواهم بهش فکر بکنم، زندگی به من جفاهای بسیاری کرده است و من همیشه مرض یادآوری و سوگواری داشته ام، می خواهم از این ببعد سوگوار نباشم، می خواهم دفن کنم دفن کردنی ها را، رویشان آهک بریزم چنان که یک بیمار کرونایی را به خاک می سپارند، می خواهم یک فرد جدید بی درد، بی غصه، بی مصیبت باشم.

خواهرم و همسرش و پسرش کرونا گرفتند، پدر و پسر زودتر خوب شدند اما خواهر با مرگ جنگید و پیروز شد، روزی که شنیدم در یک لحظه ترسیدم و در همان لحظه بازگشتم به خود، حالش را جویا شدم، برایش دعا کردم، زنگ زدم شوخی کردم و تمام، بعد که به خود آمدم دیدم تمرین هایم چه خوب نتیجه دادند و چقدر آسان با مساله کنار آمدم.

شوهر یکی از بستگانم بهش خیانت کرده، کسی که به اصطلاح قاپ شوهرش را دزدیده دوست مطلقه من است، زنگ زده بود به گریه که تو هنوز با فلانی دوستی؟ و باید خشتکش را روی سرش پاره می کردی با آرامش گفتم در اینکه چه کسی مقصر است خودت می دانی و همسر بوالهوست،  نه این خانم و نه من هرگز درباره ارتباط جدیدش هیچ حرفی تابحال بهم نزده ایم و او با من مثل سابق رابطه و ارادت دارد، از ایشان بزرگترها به کل خاندان ما ریده و رفته اند و من فقط به خدا واگذار کرده ام، دلیلی نمی بینم خلاف تربیتم به ایشان بد و بیراه بگویم بخاطر اشتباه رفتاری همسر شما!

نمی دانم اینهمه خودخواهی از کجا آمد در آن لحظه اما بدرستی فهمیدم که دارم به مسائل طور دیگری نگاه می کنم، قبلا" شاید پا به پای همین فامیل غصه دار می شدم و شاید حتی دچار عذاب وجدان که دوست من چنین کاری کرده است، حالا فقط به خودم فکر می کنم و بی ارتباطی یک داستان مزخرف به خودم.( خود این فامیل با همسرش که همسر و فررند داشت وارد ارتباط و در انتها همسرش شد و این من را در حرفم وقیح تر کرد)

زیاد شد، در کنار این فریاد زدن ها که من چقد خوشحالم، زندگی آرومه، همیشه یک ندای درونی بهم می‌گوید نگو، ننویس، چشم می شوی، حسود ها دلشان نلرزد، همه که نمی دانند چه زندگی ای داشته ای و چه سالهای سختی را گذرانده ای، بهشان بگو داروی سودابر می خوری و مفرح ها در لیست بعدی اند، حسد سنگ را پاره می کند، باز ساغر درون شروع می کند به آیت الکرسی و چهارقل،  فوت می کند به تمام خودم و همسر و بچه هایم و سپس از راه دور خانواده ام، و از ته دل آرزو می کنم این زلزله درونی برای تمام آدم های حسود دور و اطرافم رخ دهد و خواهرهایشان برایشان اسپند دود کنند و دارو و زعفران ناب بفرستند و آنها هم شنگول شوند. الهی آمین

پ ن؛ خیلی زمان می خواهد خیلی ها من را بشناسند، حتی نزدیک ترین آدم ها بهم...


تجربه جدید، حالِ تازه!

همان روز اول دوستان زنگ زدند که اگر راضی بودم به عیادت بیایند

این وسط برای یکی از دوستان دورهمی مان، که ذکر ناجوانمردی اش در همین صفحه رفته بود، اتفاقی افتاده بود، ایشان چهار پنج ماه پیش بعد نزدیک سه سال به ایران رفته بود، این وسط از راه دور با همسرش دچار اختلاف و مشکل شده بود، البته از اول زندگی مشکل داشتند، اما اینبار همسرش زده بود به سیم آخر و یکباره رفته بود سراغ راه آخر و اینرا تهدید کرده بود به طلاق و گفته بود اگر بچه ات را می خواهی همان خانه پدرت بمان و برنگرد، ولی این برگشته بود، این وسط همسرش خانه اجاره ای را پس داده و اسباب وسایلش را برده بود خانه پدرش.

قصدم از شرح این رویداد این بود که بگویم، با همه آن جفا که در حقم کرد، از همان شب نخست بعد زایمان که به خانه آمدم پذیرای خودش و پسر دو سال و نیمه ا ش شدم، نمی دانم چرا خدا همیشه مرا در شرایطی قرار می دهد که راه گریزی جز انجام و پذیرش نیست، نذر سلامتی خودم و خانواده ام کردم و او بمدت چهار شب و روز در خانه ام ماند.

بقول خودش فردی با یک دنیا تشعشعات منفی درونی و آینده ای نامشخص، رانده شده از همسر با بچه ای که بشدت شر و شیطان و البته آسیب دیده است.

همه اینها مهم نبود، فقط رایان برایم مهم بود، که بقول همسر علیرغم شعار همیشگی ات که هیچ چیز را نباید به خانواده و آرامش و امنیت شان ارجح بدانی، اما دانستی، رایان نه از حضور خواهرش، و نه حتی از دوری چند روزه از من، بلکه از این آشفتگی یکباره در زندگی اش، بشدت آسیب دید و تبدیل به موجودی پر از استرس و خشم شد و این شد که روز چهارم وقتی خود مهمان گفت جایی را پیدا کرده که تا زمان تحویل خانه اجاره ای برود نه نگفتیم.

درواقع زندگی چهار نفره تازه ما بعد از رفتن مهمان در روز پنج شنبه آغاز شد، رایان بشدت از من رمیده بود، با وجود درد بخیه و خستگی کل وجودم، باید دنبالش می دویدم و محکم می گرفتمش تا اجازه بدهد ببوسمش، اخلاقش را بلدم، وقتی قهر می کند، تمام وجودش نیازِ در آغوش کشیده شدن است اما در ظاهر از من می گریزد، چندین بار این کار را تکرار کردم، شب ها قبل خواب آوردمش در تخت خودم و بغل و بوسه بارانش کردم تا یخ فاصله و استرسش آب شد و تبدیل به خود واقعی اش شد.

از قبل آمدن با همسر صحبت کرده بودم که تا مدتی که دختر جانی بگیرد و خواب من و خودش تنظیم شود و اخلاقمان دستمان بیاید، و برای رفع هر مشکل احتمالی برای رایان، او در اتاق رایان بخوابد تا من هم بقدر راحتی خودم و باران فضا داشته باشم، خوشبختانه خواب شب باران علیرغم رایان، خیلی منظم و خوب بود ولی باز هم خو گرفتن من برای شبی چند بار بیدار شدن و شیر دادن و عوض کردنش زمان می برد.

امروز پنج هفته و چهار روز از تولدش می گذرد و تقریبا" اخلاق همدیگر دستمان آمده است، رایان بعد از نشاط اولیه برای چند روز به افسردگی دچار شد، انگار به درک حضور همیشگی خواهرش رسیده و حالتی از استرس و غم به سراغش آمده بود که خوشبختانه با رسیدگی های من و مراقبت های عالی و توجه فوق العاده پدرش رفع شد. حالا می داند که قرار است این موجود که گاهی زیادی گریه می کند و حوصله اش را سر می برد جزئی از خانواده ما بماند، بخواهد یا نخواهد!

تابحال فقط چند بار به حد دو یا سه بار بشکل خود خواسته بغلش کرده است، و وقتی می خواهد ببوسد دست یا بدن یا هرجا غیر از صورتش را می بوسد، از نظر رایان صورت خواهرش بوی بد می دهد، خخخخخخ، چندشش می شود!

با وجود قرنطینه شدید ایالت ویکتوریا مهد کودک ها هنوز باز هستند، فقط تعداد اطفال را کم کرده اند و خوشبختانه رایان جزء کسانی نبود که خط خوردند و هنوز سه روز در هفته می رود و ما در آن سه روز از صبح قربان صدقه دختر می رویم، در روز هایی که رایان خانه است هنگام قربان صدقه رفتن دختربجای باران اسم رایان را می بریم! و یا وقتی داریم با باران صحبت می کنیم از برادرش و خوبی هایش صحبت می کنیم، قدرت خدا حتی اگر رایان در اتاق نباشد می دانیم که تمام حواس و گوشش به ماست که چه می گوییم.

می توانم با جرات بگویم که این مرحله سخت هم بخوبی از سرمان گذشت و حالا یک خانواده عاشق همدیگر و آرام داریم. چیزی که میسر نمی شد مگر با برنامه ریزی و صحبت و مدیریت درست، به خودم و همسرم افتخار می کنم که از پسش بر آمدیم و خودمان را از گزند اتفاقات بد و ناآرامی رایان حفظ کردیم.


لحظه دیدار نزدیک است!

دوست دارم دنیا متوقف شود در این روزهایی که دارم، گرچه یکروز بد بیدار می شوم و یکروز خوب، اما مودِ کلی این روزهایم بشدت سفید است، آبی، سبز، رنگارنگ است کلا"، انتظار می کشم اما عجله ندارم، حرکاتم کند و گاهی خسته کننده شده اند اما صبورم، طول شب شاید سه یا چهار بار بیدار شوم و به توالت بروم اما ناراحت نیستم، همه چیز بالغ است در من، گرچه گاهی هم عصبی و پرخاشگر می شوم اما بشدت مادرم این روزها.

قبل از هست شدن دختر فکر می کردم احتمالا" خیلی از تجربه ها برایم تکراری باشد، عادی باشد، شاید آن احساسی که برای بار اول از حرکات رایان در شکمم داشتم اینبار آن چنان دلخواسته و عاشقانه نباشد در ذهنم، شاید اینبار با بزرگ تر شدن شکمم و تبعاتش خسته تر شوم، شاید دلم بخواهد زودتر از بار راحت شوم، اما اینطور نبود، سهم دختر در جایگاه خودش قرار دارد، با هر حرکتش، با هر تغییر بدنم، با هر بالا و پایین رفتن شرایط هورمونی درونم ضعف می کنم برایش، و انگار این تجربه اولم است، که هست، او پسرم بود و این دخترم.

تنها تفاوت این دو در این است که اینبار روز دقیق دیدار دختر از قبل مشخص است، برای رایان باید منتظر آمدنش و میل خودش می بودیم، اینبار تایم بیمارستان مشخص است و اگر خودش قبل از آن تاریخ علاقه و عجله به دیدار نداشته باشد، همه چیز روی کاغذ مشخص است و من هم آرزویم این است که در روزی که مقرر است بیاید، فعلا" همینقدر که تا اینجا به خیر و خوشی سپری شده برایم کلی ارزشمند است، امروز درست در روز ششم از هفته سی و هشتم بارداری ام واقع هستم و بابت طی این مسیرِعزیز و زیبا خیلی خوشحالم، دیابت بارداری ام را با رژیم کنترل کرده و می کنم که گرچه در ابتدا بسیار سخت و طاقت فرسا بود اما الآن عادت کرده ام و کنار آمده ام، در کل بارداری ام تا اکنون فقط پنج کیلو اضافه کرده ام و احتمالا" خودم حدود دو کیلو کم کرده باشم و اینبار شاهد نوزادی لاغرتر از رایان خواهم بود( البته درواقع نوزادان مادران دیابتی درشت تر هستند اما طبق آخرین معاینه من دکتر گفت نوزاد شما کوچکتر از سنش است و احتمالا" بخاطر رژیم دقیق من است).

البته درست بعد از ختم هفته سی و هفتم تا الان کمی رژیم را شکسته ام تا جبران کمبود وزن دختر را بکند ولی درکل رژیم دارم.

برای رایان تا ختم بارداری بیست کیلو(!!!!) اضافه شده بودم و این تفاوت وزنی خیلی عجیب و جالب است برایم!

متاسفانه ایالت ما بعد از ورود به فاز دوم شکستن شرایط قرنطینه برای بار دوم دچار شرایط حاد از نظر کرونا شد و به عقب برگشتیم، یعنی بجای صعود به فاز سومِ سهل گیری در قرنطینه، به فاز نخست برگشتیم تا دوباره مهار شود، این شد که امید من درباره روز زایمان و روزهای اول بعدش درباره رفت و آمد همسر و رایان به بیمارستان و همه چیز دیگر به یاس مبدل شد، احتمالا" بعد از زایمان هرچه سریعتر خودم را مرخص کنم چون به هیچ وجه رایان اجازه ورود و دیدن من را نخواهد داشت، فقط همسر می تواند روزی دو بار برای زمان محدود پیشم باشد!

بدرود و درود تا دیدار بعد و شرح اولین ملاقات با دختر!

از روزهای گذشته

برخلاف چهار سال پیش که جزء به جزء احوالات بارداری ام را نوشتم اینبار چیزی نگفتم، درواقع انگار همه چیز رو به پختگی ست و از ذکرش خجالت کشیدم شاید، اما امروز فکر کردم ذکر مختصری برای خودم مفید خواهد بود.

از قبل می دانستم تستم مثبت است آن ماه، و بله مثبت بود. و از اول می دانستم اینبار دختر دارم مثل بار اولی که صددرصد یقین داشتم پسر است.

آن موقع که تست را گرفتم هفته پنجم یا ششم بارداری بودم( بر اساس احتساب تقویم پزشکان که تاریخ آخرین پریود را برای بارداری در نظر می گیرند در صورتی که آنموقع هنوز زن باردار نیست، از اینطرف برای رفع این کسری هفته چهلم بارداری را تاریخ زایمان می دانند که اگر هر چهار هفته را یک ماه بحساب بیاوریم انگار زن در انتهای ماه دهم زایمان می کند!)

خب با خود گفتم در بدترین حالت ممکن است مثل بارداری نخست ویار داشته باشم پس شروع کردم به فریز کردن چیزها مثل قورمه و مایه ماکارونی و از این دست، تازه قصد خرید و سرخ کردن و نگهداری پیاز را داشتم که ویار شروع شد و در کمال تعجب خیلی بیشتر و وحشتناک تر از بار اول.

شاید هم من فکر می کردم اینبار با آب و هوا و طبیعت و مردم و عرف اینجا خو گرفته ام و همه چیز برایم آسان تر خواهد بود، با خودم فکر کرده بودم همه جا را بلدم، دوست پیدا کرده ام، رستوران های بد و خوب را می شناسم، پس حتما" اینبار حال بهتری خواهم داشت، نگو همین انتظار بالایم و عدم توقع  از شرایط بدتر کار دستم داد.

اوایل با خود گفتم خب این هم طبیعت من است، حتما" بهتر خواهم شد، اما نه انگار خیلی متفاوت بود، اوضاع روحی و جسمی هر دو بشدت افتضاح بود، تمام مدت دراز به دراز افتاده بودم و یارای هیچ حرکتی نداشتم، غذا، میوه، شخص رایان و همسر جان و تمام خانه باز بوی لجن گرفته بود. خدایا شکر که دوره آموزشی درست روزهای اول بارداری ختم شد و من از استرس درس و امتحان و کنفرانس رها شدم، پسر هم سه روز به مهد می رفت، همسر هم درست از همان هفته هفتم هشتم بارداری ام خانه نشین شد، که گرچه بسیار ناباورانه و غافلگیرانه بود اما بشدت بخاطر حال بد من برایم خوب شد.

نه آنها کاری به کارم داشتند و نه من، رایان رسما" افسرده شده بود و حتی مدتی از من قهر کرد. حالم بد بود.

و این حال بد تا هفته های شانزدهم هفدهم هم ادامه پیدا کرد و بعد بهشت به رویم رخ نمود.

ویار بطرز سلانه سلانه و آرام از من خارج شد و دوباره به حال اول برگشتم. این وسط دو کیلو وزن کم کردم.

تازه به خود آمده بودم و دست بکار شده بودم که فهمیدم دیابت بارداری دارم. متاسفانه دکتری که باید آزمایش های هفته سیزدهم را چک می کرد میزان قند خون من را طبیعی اعلام کرده بود، در حالیکه از همان آزمایش باید نتیجه دیابت گرفته می شد و برای آزمایش بعدی معرفی می شدم، نشده بود و پزشک متخصص وقتی بخاطر سزارین بودن و تقاضای مجدد سزارین با من مصاحبه می کرد اینرا متوجه شد، آن موقع هفته بیست و سوم بودم، هفته بعدش آزمایش دادم و فهمیدیم بله دیابت بارداری دارم، بعدها که به قبل رجوع کردم دیدم آن همه بیحالی مضاعف و تشنگی شدید و ادرارهای فراوان همه بخاطر دیابت بوده، تا هفته هفدهم که حالی نداشتم، از آن هفته تا بیست و سوم که حالم بهبود پیدا کرد هم روحم از دیابت باخبر نبود و هیچ پرهیزی هم نداشتم و حتما" این بیخبری در بالاتر رفتنش بی تاثیر نبوده است.

از آن موقع تا الان که هفته سی و دوم بارداری را می گذرانم در رژیم هستم، و و زنم از اول بارداری تاکنون فقط سه کیلو بالاتر رفته است که باور کردنی نیست، برای رایان تا این موقع حدود چهارده پانزده کیلو اضافه شده بودم!!!

خواهرم برای زایمان از ماهها قبل بلیط گرفته بود، با بروز کرونا تصمیم گرفتم مانع سفرش شوم اما او مقاومت می کرد و می گفت بگذار شرایط را ببینیم شاید بهتر شد، نهایتا" هفته پیش از شرکت هوایی که بلیط گرفته بود برایش ایمیل زدند که پرو ا ز شما کنسل است و باید تا منظم شدن پروازها صبر کنید و می توانید بعدا" تاریخ جدیدی برای بلیط تان اعلام کنید.

به مرگ گرفتمان و به درد راضی شدیم. منی که تجربه عالی زایمان اول با حضور دلسوزانه خواهر را داشتم حالا به همین راضی ام که دخترم به خیر و سلامتی الی ختم دوره اش در وجودم بماند و خدای نکرده بخاطر دیابت یا استرس یا هر چیز دیگر زودتر و نارس نیاید.

این روزها حال خوبی دارم، بسیار خوب، رایان را بطرز عجیبی بیشتر از قبل دوست دارم و زندگی با همه تکراری بودنش زیبا و دوست داشتنی است.

دنیا را کرونا برداشته و امیدی به حال بهتر برایش نیست، کرونا حل شود بیماری ناشناخته جدیدتری بروز خواهد کرد، رسوم متعارف جاری در دنیا تغییر کرده و خواهد کرد.

آنقدر در شرایط جدید دست و پا زدم و در خود حلش کردم که فکر می کنم بمحض میسر شدن اولین فرصت باید بروم ایران و مادرم را سیر ببینم چون فکر می کنم در معادلات جدید دنیا یکی از چیزهایی که ممکن است سرم بیاید از دست دادن اوست، و من اینرا بطرز وحشتناکی باور دارم و تمرین کرده ام. شاید هم نباید اینطور منفی باشم اما بنظرم آماده کردن خود برای بدترین ها بهترین راه هضم بموقعش است، فقط آرزو دارم مادرم دختر را هم ببیند و ببوید، هیچوقت مرگ را به این حد نزدیک احساس نکرده بودم.

پ ن: درست امروز که اینرا نوشتم خانواده های بسیاری در کابل به عزای مادران و دختران تازه زایمان کرده شان بهمراه نوزادان معصوم شان نشسته اند، طالبان یا داعش، فرقی نمی کند کدام یک از این گروه ها، مهم این است که اینها با تمام این حیوانیت و توحش شان کسانی اند که دولت افغانستان سعی تمام در صلح با ایشان دارد، رفته اند سراغ کشتار پزشکان خارجی کارمند، وقتی با در بسته مواجه شده اند برای دست خالی برنگشتن رفته اند سراغ بیماران نسایی ولادی و کشتار کرده اند، آدم از مشترک بودن در نام آدمی با اینها خجالت می کشد....


زندگی به وقت کرونا

اوایل با توجه به دوری اینجا از همه جای دنیا فکر نمی کردیم دچار چنین داستانی شویم، اما بزودی وقتی کل دنیا درگیر شد و ما هم قاعدتا"مستثنا نبودیم دیدیم که زندگی با تمام تکراری بودن و گاهی تهی بودنش چقدر شیرین بوده و ما نمی دانستیم.

همیشه فکر می کردم چقدر اینجا تنهایم که حتی یک جا برای رفتن و پا روی پا انداختن ندارم، جایی که به تلفن زدنی بند باشد رفتن و انداختنت روی نزدیک ترین کاناپه موجود، حضرت کرونا آمد و دانستیم عجب خوشبخت مردمانی بودیم که می توانستیم گاهی به زور هم که شده خود را وسط یک دورهمی اجباری بیندازیم، یا اگر تنبلی اجازه میداد بچه را تا پارک نزدیک خانه ببریم،  بیشتر که بهش حال می دادیم می بردیمش پارک دورتر، هرچه دورتر رضایت بچه بیشتر، تمامش از ما گرفته شد.

وقتی ویروس به اینجا آمد تا همین دو هفته پیش من تکان خاصی نخوردم، تمام فکرم پیش مادرم بود، مادری که تمام عمر برایش زمستان است و در تنور تابستان هم یک چیز پتو مانندی دورش را احاطه کرده است، مادری که بطور رسمی ریه هایش مشکل دارد، تمام سال مراقب کوچکترین سرماخوردگی است تا مبادا بیفتد در چرخه طولانی عفونت و تب و شب بیداری.

از خودم چیزی نمی گفتم جز عالی هستیم و تمام تلاشم را در جهت جدی نشان دادن جریان به اهالی خانه مان در مشهد بخرج دادم، وقتی خواهرم بعلت بار روانی و فشاری که بخاطر مادر متحمل بود تصمیم گرفت از قم که محل تولد کرونا در ایران بود به مشهد برود مردم و زنده شدم تا دو هفته ای که گذشت، با اینکه مادر را رسما" در دورترین اتاق طبقه وسط گذاشته بودند تا هیچ آسیبی متوجه شان نباشد، اما باز هم تمام ترسم این بود که مبادا اینها سوغات برده باشند، که گذشت و بخیر هم گذشت.

همه این نگرانی هایم متوجه آن خانه در گلشهر و آن اتاق مادر بود و بس تا شبی که رایان بشدت تب کرد و مریض شد.

از مهدکودک که آمده بود طبق معمول خسته و گرسنه بود، آبی و نانی و فکر می کنم هندوانه سرد یخچالی کارش را ساخت، بعد هم که نوبت حمام بود و دوش گرفت و خیلی زود خوابید، اما در نیمه شب با صدای ناله اش بیدارمان کرد، ( بچه مان تازه حدود یک ماه و بیش می شود که در اتاق خود و تخت خودش می خوابد اما من همیشه با اندک صدایی از او بیدار و هوشیارم)، خودم را به تختش رساندم، تبش بسیار بالا بود، چک کردم بالاتر از ۳۷ نبود، اما چیزی که من را تا حد مرگ پیش برد ذکر این جمله از زبانش بود که، " مامان! توی گلوم عنکبوت رفته"، منظورش را بدرستی فهمیدم، گلودرد داشت، از غصه و ترس از دست رفتم، آوردیم روی تخت خودمان و سعی کردیم تب را پایین بیاوریم، مسکن دادیم اما قصد خواب نداشت، سخت گریستم، ساعت سه صبح بود، رفتن به بیمارستان در آن شرایط بدترین انتخاب ما بود چون مطمئن بودیم ساعتها پشت در اورژانس معطل خواهیم ماند، ساعت شد شش، تبش پایین آمده بود و از عنکبوت خبری نبود، چیزی خورد و همگی خوابیدیم، ساعت ده بیدار شدیم و به دکتر رفتیم گفت هیچ چیزی جز سرما خوردگی ساده نیست و بروید خانه استراحت کند.

همان یک شب و همان رویارویی ذهن و روحم با تیره ترین احتمال های ممکن کافی شد برای خالی شدن تمام قلب و روانم از سناریوهای احتمالی وحشتناک مشهد، به خدا سپردم شان و روحم جمع شد در خانه کوچک خودم، همینجا که هستم، و به چشم خود قدرت و زور اولاد را دیدم، و کاری که با آدم می کند، یک آن طفل پیش چشمم جان داد و دنیا بر سرم فرو ریخت، حالا تب با چنین میزانی در زندگی هر مادر و فرزندی بارها رخ می دهد و مخصوصا" ما بسیار طبیعی و عادی برخورد می کنیم باهاش اما در شرایط حاضر این واقعه تا مرز نبودن کشاند ما را.

بعد از آن تا کنون سعی کرده ام خودم را جمع و جور کنم و بیشتر مراقب خودم و خانواده کوچک خودم باشم، پسر دو هفته است مهد نمی رود، از طرفی همسر از همین دو هفته پیش بالاخره یک کار نیمه وقت پیدا کرد و مشغول شد، کار خودم اما درست همین دو هفته اخیر آنلاین شده است.

روزهایمان به بازی و نقاشی و کتاب و شعر خواندن می گذرد، از سه روز پیش هم وقتی احتمال موجود بودن ویروس در هوا را فهمیدیم، حتی پیاده روی خانوادگی را قطع کرده ایم و سعی می کنیم از فضای خانه برای قدم زدن و بازی استفاده کنیم.

متاسفانه بنده دچار دیابت بارداری شده ام و کلا" رژیم غذایی تازه ای را شروع کرده ایم، هر دو ساعت حتما" چیزی می خورم اما کم، و این هم خوب است هم بد، خوب است چون قند را تنظیم می کند، بد است چون من آدم سبزیجات خواری نیستم، غذا برای من بمعنی برنج و هر چیز دیگری در کنارش است، آن هم منی که در کل زندگی اخیر ده ساله ام آدم بسیار کم اشتها و نخوری شده ام و تنها در دوران بارداری پسر و اینک اندک اشتها و علاقه به خوردن پیدا می کنم، که باید تحمل کنم و از بیشتر خوشمزه جات ذهنم پرهیز کنم و لااقل کم بخورم.

نمی دانم تا کی خواهم توانست رژیم مناسب را حفظ کنم، تا فعلا" که همه چک هایم خوب و استاندارد بوده اند بجز معدودی( روزی چهار بار باید تست قند بگیرم از خودم و ثبت کنم) ببینیم در ادامه و انتها چه رخ می دهد.

این اتفاق همه گیر و تازه جهان تابحال خیلی درس ها برای ما داشته و دارد، به مرگ گرفتمان و به درد راضی شده ایم، مثلا" حالا دیگر برایم خیلی عادی و سهل است کنسل شدن سفر خواهر به اینجا برای زایمان، چیزی که در ابتدای بارداری مثل محال بود، حالا فقط به این فکر می کنم که خدا کند تا بدنیا آمدن دخترک از گزند این شر و بلای زمینی در امان بمانیم. " آمین"