ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خدا ما را بشدت در آغوش گرفته!

از وقتی بیاد دارم همسر بدنبال کار بهتر بوده است، شاید دروغ نباشد اگر بگویم تا بحال سی مصاحبه کاری داشته است، از سال دو هزار و سیزده تا الان حدود ده ارگان مختلف را تجربه کرده و هیچکدام مورد پسند روحی و اقتصادی مان نبوده، رشته اصلی اش محیط زیست بود و سر از کامیونیتی سرویس در آورد( در حد دانشجو شدن مجدد در مقطع ارشد رشته اینترنشنال کامیونیتی دولوپمنت )  و اواخر در یک موسسه درباره خدمات رسانی به سالمندان کیس منیجر بود، خبر خوب اینکه در آخرین مصاحبه کاری اش موفق به قبولی و استخدام در شهرداری شهری شد که به تازگی بهش ملحق شده ایم، این یعنی درست در زمانیکه صاحب این خانه شدیم و تمام مخارج مان تقریبا" دو برابر شد و باید وام بیشتری را پرداخت می کردیم خدا دست مان را گرفت وگرنه با ادامه دادن به کار قبلی در شرایط بسیار سخت مالی قرار می گرفتیم! 

قبولی اش هم داستان دارد، بعد از مصاحبه معمولا" رفرنس می خواهند، باید نام و تلفن دو نفر به انتخاب خودت که قبلا" با آنها کار کرده ای را بدهی تا ازش درباره ات بپرسند، این کار آخری همین یکماه پیش یکساله شده بود و در ارزیابی بعد یکسال بهش گفته بودند اواخر از کارآیی ات رضایت نداریم( بخاطر خانه و استرسی که روی همسر بود درست هم بود) و بهمین علت حقوقت بالا نمی رود و چنین و چنان، بعد همسر عدل شماره همین منیجر نامرد را داده بود و یکی دیگر، آنها هم هی زنگ زده اند و او برنداشته، همسر بهش گفته که به شما زنگ می زنند و چنین شده و خودش زنگ زده بعد آنها بر نداشته بودند، بعد دوباره ازش شماره یکی دیگر را خواسته بودند و اینبار همسر یکی از منیجرهای خیلی قبلی را داده و او هم که خیلی راضی بوده ازش کلی تعریف و تمجید کرده و نتیجه کار.

شاید هم منیجرش بد نمی گفت ولی اینها تعارف ندارند حتمی می گفت که ارزیابی خودش بعد یکسال چه بوده و میشد از آنجا مانده و از اینجا رانده!

یک هفته است که بجای چهل و پنج دقیقه، بیست دقیقه ای می رسد به محل کاری که واقعا" لایقش است، همان وظیفه کار قبلی را دارد اما با پوزیشن بسیار بهتر و حقوق تقریبا" دو برابر، قرارمان این بود که به کسی نگوییم ولی از ذوقش در فیس بوکش اعلام کرد!!!

این روزها هر لحظه مثل پیرزن ها همواره در حال شکرگزاری هستم از خدا، حتی یکبار که رایان کار بدی انجام داده بود و شماتت کردم بلافاصله برگشت بهم گفت:" هنوز از زندگی لذت می بری؟" چون من هر روز اینرا تکرار می کنم که، " خدایا! بابت زندگی ام، بچه هایم، همسرم ازت ممنونم، زندگی! روی خوشت دارد برایم نمایان می شود و ازت راضی ام!"

وسط این سپاس و نشاطی که دارم هرازگاهی بشدت می ترسم، که نکند ورق برگردد، نکند دوران خوش ما بسر آید، خدا آنروز را نیاورد، نکند اتفاقی بیفتد و باز می روم صدقه می اندازم و هی آیت الکرسی می خوانم.

دردهایی که در زندگی کشیده ام کم نیستند، هنوز بعضی چیزها وجود دارند اما من بشدت چسبیده ام به همین سه نفر اصلی زندگی شخصی ام، با تمام قدرت خانواده برایم یعنی علی، رایان و باران و بقیه را دور و نزدیک سپرده ام به خدا....

آن وقت ها که درگیر هزاران مشکل و درد بودم هیچوقت این روزها را نمی دیدم، من از بچگی از فقر بیزار بودم و هستم، از بزرگ‌کردن بچه هایم در شرایطی حتی شبیه به شرایط خودم چه رسد به عینش، فکر می کردم ظلم به انسانیت است اگر چنین باشد، و حالا به این خواسته ام نزدیک شده ام!

حاشیه های خرید خانه!

آن هفته هایی که برای دیدن خانه می رفتیم با دیدن هر خانه حس آن خانه به ما منتقل می شد، سیستم دیدن خانه ها اینطوری است که در وبسایت های مطرح خرید و فروش اعلان می شوند، با عکس های حرفه ای از تمام قسمت های خانه، اکثر خانه ها هم چون ساکنین حاضر در آن هنوز سکونت دارند با وسایل و دکور مختص خود آنهاست، خانه هایی را که می خواهی ببینی را انتخاب می کنی، ایمیل یا زنگ می زنی و از تاریخ هایی که برای دیدن مشخص کرده اند باخبر می شوی، ما یک دفتر برداشته بودیم محله را انتخاب می کردیم و از روی عکس ها و مشخصات گزینه های مورد پسند را و تایم های بازدید را یادداشت می کردیم، جدول کشی کرده بودیم، مثلا" آدرس، قیمت، متراژ و زمان دیدن، بعد اولویت بندی می کردیم، تمام آدرس ها را به ترتیب زمان بازدید می سنجیدیم، که مثلا" فاصله خانه اول که ساعت ده صبح روز شنبه قرار است ببینیم تا خانه دوم که ده و نیم است چقدر است، خیلی وقت ها چند خانه در تایم بازدید تداخل داشت و مجبور می شدیم حذفش کنیم و برود برای هفته بعد( معمولا" تایم بازدید عمومی همان شنبه است).

خلاصه!

با دو بچه و مقداری هله هوله و میوه و خوراکی، فلاکس چای و آب راهی می شدیم و از صبح تا بعدازظهر از این خانه به آن خانه! گاهی حدود ده دوازده خانه را موفق می شدیم ببینیم گاهی بر اساس حال بچه ها مجبور به برگشت به خانه می شدیم و می رفت به هفته بعدی.

بسیاری از خانه ها خیلی بدتر از عکس های سایت بودند، اما بعضی برعکس خیلی زیباتر و خوب تر از عکس ها، بعضی جاها باید ماسک دو لایه می زدیم و من حتی شالم را محکم گرفته بودم جلو دهان و بینی ام از بس خانه کثافت بود و بو می داد، با خود می گفتم حیف استرالیا برای امثال شماها، خانه از بیرون چه لوکس و شکیل و حتی نقشه داخلش هم بی نقص اما انگار هزار سال است پنجره باز نشده و انواع ادویه و شراب و کباب و کوفت و زهرمار را داخل خانه خورده و کشیده و نوشیده بودند، سرویس ها یک لایه کثافت بسته بود و مبلمان انگار اگر دست می زدی دستت می چسبید بهش.....

 اما برعکس بعضی خانه ها را دلم نمی آمد با کفش وارد بشوم هرچند عادی است، مشخص بود که صاحب خانه دقیقا" برای آن لحظه و تایم بازدید وقت گذاشته صفا داده، حتی گل و بوته اش را گذاشته روی میز، یک آهنگ ملایم پخش کرده، عود و عنبر به راه بود، واقعا" حس خوبی به آدم میداد بعضی خانه ها. من بالشخصه خیلی جاها فهمیدم چه تصور اشتباهی از درون زندگی این خارجی ها داشته ام، انگار همانطور که توی مغزمان فکر می کنیم عشق و شعر و ادب و عرفان مال ما شرقی هاست، تمیزی و زیبایی و آرامش درون خانه ها هم بیشتر رنگ شرقی باید داشته باشد(لااقل من اینطور فکر می کردم) در حالیکه در بعضی خانه ها من چنان زیبایی و آرامش و تمیزی ای دیدم که در کمتر خانه دوست و رفیقم دیده بودم، حالا یارو مثلا" بچه کوچک هم داشت، سگ هم داشت( اینها از چیدمان و وسایل مشخص بود و صاحب خانه در آن تایم بازدید اجازه ندارد داخل خانه باشد).

خلاصه دیگر آراسته بودند خانه جان شان را تا مورد پسند واقع شود، خودم در وقت فروش سعیم بر همین بود، که کسی که می آید خانه ام را ببیند حتی اگر مورد پسند نبود لااقل یک خدا بیامرزی بهم بگوید بخاطر حسی که می گیرد.

این خانه را هم که آمدیم دیدیم خیلی بهتر از عکس هایش بود، من وارد هر قسمتش که شدم هزار ماشاالله و احسنت گفتم به صاحبش چون واقعا" بی نقص و تمیز و شکیل بود، خانه را دو هزار و نوزده ساخته بودند و نوساز بود، بقول بنگاهی ساخته اند آنطور که دلشان خواسته بود اما بعد از دو سال فهمیده بودند که مناسب شان نیست و دنبال جای بزرگتری هستند، انشاالله بهترش نصیب شان!


خانه من

هفده روز از اقامت در خانه جدیدمان می گذرد، روزهای نخست هر لحظه از شدت ناباوری و نشاط پر از هیجان و انرژی مثبت و امید و عشق بودم، خانه دو برابر شده بود، دو اتاق به چهار اتاق، یک هال به سه سالن تبدیل شده است، بچه ها از گل صبح سرشار و مست هستند، با وجود دختر نه ماهه و پسر شر و شادان کار به کندی پیش می رفت اما باز هم با شرایطی که داشتیم بنظرم عالی پیش رفت، آهسته آهسته وسایل در جای خودشان نشستند، پنجره ها را از داخل دستمال کشیدم و توری ها را در آوردم و بعد از تمیز کردن دوباره نصب کردم، دو آخر هفته ای که گذشت با همسر برای خرید چیزهایی که لازم بوده بیرون رفته ایم و باز برگشته ایم به ادامه کارها. وسایل منظورم چیزهای کوچک دل خوش کنک مثل شیشه های دکوری و وسایل سرویس بهداشتی است و بودجه برای منظم کردن دو سالن کوچک اضافه شده فعلا" موجود نیست و ما هم عجله نداریم، انشاالله به مرور به آن هم می رسیم.

قصد داشتم اگر توانستیم در حد پذیرایی از دوستان مان منظم کنیم یک مجلس مختصر ختم قرآن برگزار کنیم تا خانه به یمن کلام خدا و حضور روزه داران منور و بیمه شود  و این چیزی است که با تمام وجود بهش ایمان دارم و هر آنچه دارم و داشته ام را مدیون دعاها و خلوص نیت خودم و مادر عزیز تر از جانم هستم، از اینرو امروز بعد از صحبت های فراوان و نوشتن و خط زدن های بسیار رسیدیم به لیست پنجاه نفری مهمان های مان و سفارش غذای مختصری به آشپز آشنا دادیم و یکشنبه آینده افطاری دارم، مهمان ها هم چند خانواده ای هستند که از روز اولی که آمده ام آشنا شده ایم و قبل از ما تشکیل شده بودند و حول پسر عموی همسر که بزرگ شان است گرد آمده اند و او را ماما( دایی) خطاب می کنند، اکثرا" سابقه مهاجرت به ایران دارند و چندین وجه مشترک دیگر، غیر از اینها افراد بسیار دیگری هم هستند که ما را می شناسند و در غم و شادی همدیگر شریکیم اما توان ما در حد همین افراد نزدیک است.

این اولین باری است که پذیرای  این تعداد مهمان در منزلم هستم که گرچه غذا آماده خواهد بود ولی برای من بچه دار حتی تدارک چای و خرما و سبزی هم کلی است، دیشب یکجا افطاری مهمان بودم و وقتی دیدم میزبان کلی ظرف و قاشق و چنگال دست نخورده و تمیز دیگر علاوه بر آنچه استفاده شده بود دارد رو به خانمی که کنارم بود گفتم و او گفت هر وقت رایان هم به سن یاسین که بیست و چند سال دارد رسید تو هم سرویس پذیرایی و میزبانی ات به حد شیرین خانم خواهد رسید و این بهترین توجیه و عقلانی ترین پاسخ بود هرچند شیرین خانم فقط سه سال از ساغر بزرگتر است!

با همسر که در خلوت گپ می زنیم همه آنچه شده است را مرهون لطف خدا و قناعت و برنامه ریزی مان و بعد از آن شرایط مساعد اینجا می دانیم، اینکه در جایی ساکن و مقیم شده ایم که راه پیشرفت و صعود هموار است و اگر بخواهی می توانی به آنچه می خواهی برسی  بدون اهمیت داشتن اینکه از کجا آمده ای و که هستی وگرنه اگر ما هزار سال هم در افغانستان می ماندیم شاید نمی توانستیم ظرف فقط سه سال خانه مان را به دوبرابر وسعت بدهیم و یا اگر ایران می بودیم شاید هیچوقت نمی توانستیم کمترین وام مسکن را صاحب شویم، در حالیکه اینجا با اینکه چندان درآمد بالایی هم نداریم اما توانستیم چنین قدمی برداریم.

یک موضوعی که در این برهه از زندگی بهش رسیدم این بود که من تابحال نمی دانستم علاوه بر غم که بسیار غربت را پررنگ و بی خاصیت می کند، شعف هم باعث دلتنگی می شود وقتی لبریز از نشاط یک پیروزی هستی اما تنهایی، وقتی پر از حس پرواز در آغوش عزیزانت باشی اما ازت دورند، وقتی دلت می خواهد دست های مادرت را ببوسی بخاطر آنهمه تسبیحی که لمس کرده و پیشانی ای که آنهمه به خاک زده تا تو دلت آرام تر باشد و نیست، و دور است، دور بودند برای شریک کردن حسی که داشتم وقتی پا به خانه ام گذاشتم، وقتی با وجود باران کوچک بسته های شکستنی را دانه به دانه چیدم و باز کردم و با هر بار باز کردن و در جایش نهادن مغرور شدم از این همه ظرافتی که داشتم در بسته بندی، از نظر تماس هم که فقط خواهر کانادایی مجهز به اینترنت پر سرعت بود و توانستم یک دل سیر ویدیو کال کنم و تمام درز و دورز های خانه را به جزئیات بهش نشان بدهم و او بگوید فلان چیز را بگذار فلان جا و فلان کار را بکن و.....

بقیه در حد چند عکس و فیلم کوتاه دیدند و مشعوف شدند و حتی خواب از سرشان پرید و حتی شاید بغض کردند از شادی این دستاورد ما اما دور.....

مادرم گفت تو همان ساغر کوچولویی هستی که یکبار وقتی فقط کلاس دوم ابتدایی بودی یک صبح قبل از مدرسه رفتن طوری که من نبینم و نشنوم داشتی از مادربزرگت پنج ریال تقاضا می کردی تا با پنج ریالی خودت بشود روی هم یک کیک نمکی بخری و من را آتش از درون سوزاند و رفتم در حیاط پشتی تا دلم خواست گریه کردم و از خدا خواستم هرگز در زندگی آینده ات خوار نشوی و برادر بزرگ گفت تو همان ساغری هستی که در کابل ساعت شش صبح زمستان بیدار می شدی و بعد از نماز و یک لیوان چای پر رنگ راهی می شدی برسی به کلاس زبان و بعد ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه از آنجا به اداره محل کارت، پس گوارای وجودت بهترین ها که لایقش هستی!

متاسفانه من به چشم زخم اعتقاد دارم اما بقول همسر تا دلت صاف و صیقلی باشد و تا برای دیگران هم بخواهی از گزندش در امانی، پس آرزو می کنم همه عزیزانی که می شناسم و دوستشان دارم به تمام آرزوهای مادی و معنوی شان برسند و در سلامت حظش را ببرند.




خانه!

بالاخره وام آن کاندیشنال شد، روز ستلمنت(جابجایی ما) پنج شنبه پانزدهم آپریل تعیین شد، بعدازظهرش به اتفاق همسر و بچه ها رفتیم کلید گرفتیم و داخل شدیم، خانه تمیز بود، یعنی اینجا قانون همین است که خانه را بی نقص و نسبتا" تمیز تحویل بدهند، کابینت ها را دستمال کشیدم، برگشتیم منزل دوست. فردا صبح زود همسر به خانه رفت تا در را باز کند و از شرکت کف و موکت شویی آمدند و موکت اتاق ها و کف تمام خانه را شستند. ساعت دو شرکت حمل و انتقال اسباب می رسیدند، من و بچه ها خانه دوست مانده بودیم، یک خانه تکانی دیگر آنجا داشتم، از چند روز قبلش در حال تمیز کردن خانه امانت بودم و آنروز هم حسابی تمیز کردم، دسته گلی برای عرض تشکر روی میز گذاشتیم، وسایل خودمان هم طی آن دو هفته اقامت دو برابر شده بود بخاطر خریدهایی که کرده بودم، خلاصه ساعت حدود سه راهی محل وسایل مان شدیم و باربرها رسیدند، از ساعت سه و نیم تا پنج و چهل و پنج دقیقه وسایل را بار کردند و راهی خانه جدید شدیم، طبعا" ما دقایقی زودتر رسیدیم، موکت ها هنوز خشک نشده بودند و بنابراین نمی شد وسایل اتاق ها را سر جایش گذاشت، تا ساعت هشت و نیم هم جابجایی وسایل زمان برد و رفتند و ما ماندیم و تمام وسایل داخل سالن اصلی و راهرو و گاراژ.

آن شب بعد از خوابیدن بچه ها تا ساعت دوازده با همسر کار کردیم و رمقی نمانده بود که روی تشک ( چون تخت ها همه باز و از هم پاشیده بودند) خوابیدیم و بعد از مدتها خواب راحتی را تجربه کردیم.

قصد دارم چندین پست مختص خانه، از خرید تا اسباب کشی و جابجایی بنویسم.

الآن که دارم این را می نویسم اولین شبی است که تخت خودمان را دوباره مهیا کردیم و در اتاق خواب خودمان خوابیده ایم، هنوز تخت دختر، میز نهار خوری و کافی تیبل ها مانده و لباس های خودم هنوز منظم نشده است ولی باز هم خیلی عالی و منظم پیش رفته ایم.

در کل این دو بار اسباب کشی( یکبار از خانه سابق به گاراژ دوست و یکبار از آنجا به خانه جدید) از وسایلم تنها دو فنجان و یک لیوان آب خوری شکستند، اما میز ناهار خوری در اثر اهمال کارگرها از یک طرفش افتاد و یک کنجش که سنگ مرمر است آسیب دید و قرار است برای تعمیر و یا جایگزین کردنش بیایند.

گزارش وار!

یک. پنج ماه و شش روز از تولد دختر می گذرد و ما در حال قرار گرفتن در شرایط جدید زندگی مان هستیم، کرونا در ایالت ویکتوریا ریشه کن شد و شرایط قرنطینه یکی پس از دیگری برداشته می شود، همسر بعد از حدود هفت ماه از خانه کار کردن حالا سه هفته ای می شود که به اداره می رود، رایان همان سه روزش را در مهد سپری می کند و بقیه روزها خانه هستیم، قبل از اینکه همسر برگردد اداره چهارتایی باهم روزگار خوبی داشتیم، نه که همسر از کار بزند، که شدنی هم نبود حتی اگر اهلش بود ولی همین که کنارمان بود سهولتی بود، روزهایی که رایان نبود و دختر خواب بود مثلا" می رفتم دوری می زدم و بعضی خریدها را انجام می دادم، رایان را گرفته برمی گشتم، حالا نمی شود. به این شرایط جدید هم عادت کردیم ولی دو هفته اول نسبتا" سخت گذشت!

دو. خانه را گذاشته ایم برای فروش، با خود فکر کردیم در این وضعیت کرونا که قیمت ها نزول کرده گرچه خانه خودمان ارزانتر خواهد رفت ولی از آنطرف خانه ایده آل مان هم به نسبت پایین تر خواهدبود، اما متاسفانه تابحال که بیش از دو ماه از قرارداد فروش گذشت کسی آفر نداده برای خرید!

پس اندازمان همان سودی خواهد بود که روی خانه می آید و ده درصد بهای اصلی خانه، بقیه را تا خانه ایده آل باید قرض کنیم بعلاوه پول بیمه و مصارف بانک و غیره، اما من معتقدم حتی به قرض، اگر بتوانیم از فرصت استفاده کنیم خیلی عالی خواهد بود، ببینیم چه می شود! از همان سه سال پیش که اینجا را خریدیم قصد ماندن دائم نداشتیم، با خود گفتیم یک استارت بزنیم و بجای اجاره، قسط بانک بدهیم فایده اش حداقل در این است که مالک خواهیم بود و روی قیمت خانه می آید.

سه. مرزهای استرالیا کماکان به روی خارجی ها بسته است و این بمعنای این است که خواهر کماکان منتظر و دلتنگ آمدن است، ما که قبل از اخذ واکسن کرونا قصد رفتن به ایران را نداریم، از مارچ سال آینده هم که استرالیا در صدد واکسینه کردن ملت است و در وهله نخست کادر پزشکی را روی دست خواهد گرفت، نمی دانیم کی نوبت ما می شود، بنابراین دلمان را سفت و سخت گرفته ایم که حالا حالاها دیدار میسر نمی شود.

چهار. من مارچ امسال وقت امتحان سیتیزنی داشتم که بخاطر کرونا به آگوست موکول شد، در تاریخ مشخص آگوست هم کنسل شد و فعلا" بی تاریخ معوق شده و معلوم نیست کی باز خبر بدهند.

پنج. یکی از چیزهایی که فکر می کنم همه مادران انجام می دهند قیاس بچه هایشان در رشد و خصلت باهم است و ما هم مستثنا نیستیم، هی می رویم عکس های این سن رایان را می بینیم و با الآنِ خواهرش مقایسه می کنیم و می بینیم چقدر متفاوت است، رایان توی این سن دندان در آورده بود و روی روروک راه می رفت، دختر پایش به زمین نمی رسد و آویزان است، دندان که البته خوشحالم حالا حالاها در نیاورد، کلا" ریزنقش و بسیار ظریف تر از برادرش است، حتی کم خنده و حرف تر از او، شاید هم آن زمان من بیشتر و بهتر با رایان حرف می زدم و الان وقت کمتری برای دختر دارم، نمی دانم!

تنها دو سه روزی می شود که رایان خواهرش را می بوسد و لمس می کند، سابق بر این ابا داشت و می گفت بو می دهد(از نوزادی که بنظرش بویناک و چندش آور بود در ذهنش مانده!)

شش. بعد از چهار ماه و چند روز همسر از اتاق رایان به اتاق خودمان برگشت، بخاطر رایان که احساس دلتنگی نکند و همینطور خودم تا دختر دست و پایش را بشناسد و روی تخت خودمان راحت باشم من بودم و او و یک تخت سوپر کینگ! این هم یک پروسه بود که بدون خون و خونریزی انجام شد، و خیلی جالب و غیر منتظره بعد از چند بار گفتن خود رایان یک شب به پدرش گفت بروید توی اتاق خودتان بخوابید!

از طرف دیگر پروسه از پوشک گرفتن رایان که در سه سال و چهار ماهگی اش انجام شد نیمه کاره مانده بود و شبها نپی می دادم، و هفته ای حداقل یکبار هم خیس می کرد، این جریان هم یک ماهی می شود که ختم شد و ما خیال مان راحت شد، پسرم اینک یک پسر چهار سال و یک هفته ای مستقل است.(گرچه این اتفاق در ایران و افغانستان و حتما" خیلی جاهای دیگر خیلی زودتر از اینها رخ می دهد ولی من عجله ای برایش نداشتم و بقول دکترهای اینجا گذاشتم خودش به آن درجه از توانایی و خواست برسد.)

هفت. از اول دسامبر داروهای مفرح گیاهی خواهر را شروع کرده ام، هی معوق می کردم بخاطر اینکه می خواستم حظ اعلی ببرم و هرچه دیرتر نیازمندتر، نمی دانم خوبست یا نه ولی من بدجوری به بدن و ذهن و روانم آگاهم،  چیزی می خورم می دانم چه اتفاقی خواهد افتاد، سردی بخورم قولنج می کنم و یبوستم عود می کند، زعفران حالم را خوب می کند، سودابرها را که نگویم، باعث نگرش جدیدم در زندگی شد، امیدوارم مفرح ها هم برای یک عمر ثبات بیاورد به حس خوب به زندگی، حتی اگر موقتی باشد من نیاز دارم به این محرک بی آزار.

به دوری، به غم، به گذشته و حتی به حال اگر غمی درونش باشد فکر نمی کنم، خط می زنم، از آدم های سمی دوری می کنم و تمام سعیم بر حفظ شرایط خوب است در هر چیز، فروش و خرید خانه هم با همه سختی و ناممکن بودنش در راستای خرید حال خوب برای خود و خانواده ام است، امیدوارم ممکن شود، گرچه همسر می گوید اگر توی این سه ماه که قرارداد فروش داریم فروش نرفت دست نگه داریم الی یکسال بعد، چیزی نگفتم، باید ببینیم خدا برایمان چه می خواهد!

پ ن؛ چه خوب می شود حالم وقتی می بینم اینجا هنوز رونق دارد و خوانده و دیده می شود، ممنونم بابت این مهربانی تان!